«در بهت مرگ مؤلف، ابراهیم رزمآرا»
بابک احمدی در کتاب آفرینش و آزادی، از ناباوری «ژان ماره» به مرگ دوست شاعرش «ژان کوکتو» مینویسد. ژان ماره نمیخواسته که گریه کند چرا که ژان کوکتوی شاعر، خود در وصیت نامهی ارفه نوشته بود: «برای شاعر که گریه نمیکنند . . . او فقط خودش را به مردن میزند، ادا در میآورد.»ژان ماره حق داشت مرگ شاعر را باور نکند. شاعر اهل دنیای واقعی نیست که مرگش هم واقعی باشد. شاعر مقیم شعر است و بین نشانهها نفس میکشد. مرگ شاعر مصداق بیرونی ندارد. رفیق شاعرم، یاد بالیدن و بال، من نیز هنوز نتوانستهام و نمیخواهم مرگت را باور کنم. تو که شعر خانهات بود. تو که همیشه از قول هایدگر میگفتی «زبان خانه هستی است». تو که آنقدر شاعر بودی که من همیشه در کنارت از شاعر نبودنم شرمنده میشدم. یقین این خاموشی، مصداق بیرونی ندارد. لابد این هم حادثهی دیگری است در زبان، که خلقش میکنی. این مرگ نیست، شعر تازهای است برای هستیشناسی مرگ یا شاید تقلایی برای زیباشناسی یک مضمون نازیبا. این مرگ نیست، فقط نشانهی سرگردان دیگری است در بطن یک «متن گشوده» و لابد تو در حال بازی در یکی از نمایشنامههایت هستی و دراز کشیدهای روی سن خانهی فرهنگ ارومیه. رفیق شاعرم، طعم مهربانی و سیگار! من باورم نشد. نه آن روز که در اتاق عمل بوسیدمت و منتظر بودم بلند شوی و سیگاری بخواهی و نه آن روز که دنبال مراحل اداری دفن بودم و هی در خیابان چشم میچرخاندم که پیدایت کنم و با هم برویم دنبال این کارها. تو که میدانی چقدر از کارهای اداری بدم میآید. دیشب نزدیک صبح که برای خرید سیگار به پمپ بنزین سرکوچه رفتم، همان پسرک چینی که همیشه در قدم زدنهای شبانهمان میرفتیم و از او سیگار میخریدیم آن جا بود. یادت میآید که همیشه از ما میپرسید: شما چرا شبها نمیخوابید؟ و ما یک بسته “Peter Jackson” میگرفتیم با یک بسته “du Maurier”. دیشب وارد پمپ بنزین که شدم، بستههای سیگار را به عادت همیشه روی پیشخوان گذاشت. از من پرسید: دوستت کجاست؟ و من باور نکردم. گفتم همین نزدیکیها. در کوچه پس کوچههای یک شعر. مشغول غافلگیر کردن دالی پُررو و یا گیج کردن مدلولی سمج هستی. گفتم شاید همین نزدیکیها باشی. مثل همیشه در حال رام کردم مصداقی کثیف یا نصیحت کردن دالی سر به هوا. چه میدانم. من که باورم نمیشود. به هرکس که پرسید میگویم مشغول نوشتن شعر تازهای هستی با مضمون مرگ و به یقین باز هم مثل همیشه زبان را غافلگیر میکنی و معنای مسلط مرگ را، تا به خود بهجنبد، ویران. من که باورم نمیشود شاعر! هر کس پرسید؛ میگویم مشغول آشنائیزدایی از مرگ هستی. میگویم رفتهای به شکار تأویلی گنگ. من که باورم نمیشود شاعری مثل تو، تسلیم معنای مسلط مرگ شود. تو که از «مرگ معنا» برایمان مینوشتی. تو که تبار بیپدر و مادرترین واژهها را هم میشناختی. تو که آشناترین واژهها را غریب میکردی و غربتیترین و لهجهدار ترین کلمات را دوست و آشنا. مرگت باورم نمیشود مگر نه این که تو شاعری شالوده شکن بودی؟ چرا بند از بند مضمون مرگ، باز نمیکنی؟ چرا شالودهاش را به هم نمیریزی، َمرد! مگر نه این که واژهی مرگ، رام شدهی قلمات بود؟ چرا با شلاق بر گردهاش نمیزنی که مقابلات زانو بزند. مگر از قول کافکا نمیگفتی «نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است» چرا از این ردیف مردگان بیرون نمیجهی؟ چرا عذابم میدهی شاعر! مگر نه این که سالها بود به دنیای شعر کوچ کرده بودی و من برای دیدنت باید از کوچه پس کوچههای هزار نشانه سراغت را میگرفتم. تو این جا چه کار میکنی؟ تو که اهل این جا نبودی شاعر! من که باور نکردم ابراهیم. حتی وقتی که در اتاق اوژانس، شادمانی مرگ را بر چهرهات دیدم، گفتم این هم کابوس دیگری است. حتی حرف نیچه نجاتم نداد که میگوید: «آنان مرگ را سترگ میشمارند چرا که هنوز شادمانی مرگ را نشناختهاند. مردم تا به امروز ندانستهاند که شادمانهترین جشنها را چگونه پاک شمارند». من که باورم نمیشود رفیق. مگر نه این که ابراهیم بودی و از میان آتشینترین شعرها، قبراق بیرون میآمدی. میخندیدی و میگفتی: «سلام دایی اوغلی*». مگر نه این که میگفتی «برای مردن، همیشه زود است». من که باورم نمیشود شاعر. میگویم مشغول نوشتن متنی هستی، یا مشغول حکایت ابر روایتی، که هزار و یک شب طول خواهد کشید. من که باورم نمیشود. منتظرم که تلفن بزنی و با شعر تازهات برویم بنشینیم Tim” “Hortons ** چایی بخوریم و گم بشویم در هزار توی شعرهایت. من باورم نشده «بیبی اوغلی»***. اما از آن روز که از دفن آمدهایم، حال پرندهای را دارم که از چال کردن بالهایش آمدهباشد. نشستهام و رویاهایم کپک میزنند. دارم تهی میشوم رفیق. دارم تمام میشوم. خودت خوب میدانی که وقتی کمر مرد میشکند، چه صدائی دارد. من که باورم نشده رفیق. تو که هنوز از «اَبَر روایت» برایم نگفته بودی. تو که هنوز گوشه گوشهی خوابهایم میخندی و سیگار میکشی. تو که انبوه معجزه بودی و بهانهای برای تحمل این هستی، با تمام لجنها و نکبتهایش. تو چقدر شگفت بودی َمرد! که در میان شلوغی و همهمههای معاش مرا با خود به دل نرمترین خیالهای شاعرانه میبردی. تو چقدر رها بودی وقتی که بیخیالِ ارتشهای میلیونی و بمبافکن و بمب اتم میخندیدی. بیخیال خطرناکترین دیکتاتورها و بمبها. تو چقدر جاودانه بودی وقتی که میخندیدی. چه بزرگوار بودی وقتی که دست در جیب میکردی و مشتی آب نبات بیرون میآوردی و میگفتی: طعم نعنائی یا آلبالو؟ تو چه زلال بودی ابراهیم. تو چه لفظ با صفایی بودی َمرد. یادت هست؟! میگفتم حالم از زمان و مکان به هم میخورد. مکان آدم را دور میکند، غریب میکند. زمان آدم را پیر میکند، میکشد. میگفتم زمان و مکان آدم را مچاله میکند، حقیر میکند و تو میگفتی: بنویس. فقط شعر، آدمی را از این حقارت نجات میدهد. بنویس! من هنوز باورم نشده رفیق! اما بدجوری دلتنگت شدهام. گربهای که برایش غذا میبردیم و نوازشاش میکردی، سر خیابان چهارم، بیقراری دستهایت را میکند. کوچههای New Westminister طلب نفسهای گرمت را میکنند. این کوچههای غربی، بیقراری نفسهای شاعری را میکنند که هر شب در گوششان شرقیترین ترانهها را میخواند. باورت میشود این کوچهها «فریاد» شجریان و «لالاییهای» بهبودف را سراغ میکنند.من که باورم نمیشود بیبی اوغلو. میگویم شعر تازهای مینویسی و لابد خواستهای مصداق بیرونی «مؤلف مرده» را به ما نشان بدهی. میگویم درگیر یک تجربهی هستیشناسیک هستی. و سرت شلوغ است. من باورم نشده شاعر! و به قول خودت در زبانیت زبانم چرخ میزنی. و من منتظرم که زنگ بزنی و بگویی: سلام دایی اوغلو و بعد با هم برویم Tim Hortons و چایی بخوریم. مگر نه این که خودت همیشه میگویی: «برای مردن، همیشه زود است.» ------------------------------------
* دایی اوغلو = پسردایی** اسم کافی شاپهای زنجیرهای در آمریکای شمالی*** بیبی اوغلو = پسر عمه
No comments:
Post a Comment