Sunday, November 25, 2007

ابراهیم رزم آرا، آبروی ِ زمین


وقتی برادرت می میرد، تو دیگر حوصله خیال کردن را از دست می دهی، مخصوصا وقتی برادرت آبروی ِ زمین باشد. حتی خیال ِ این که روزی بعد از سال ها در فرودگاه ِ ونکوور ِ کانادا منتظر ِ چشمانی شبیه ِ چشمان ِ مادرات ، دستانی شبیه ِ دستان ِ خودت و فک و چانه ای شبیه ِ فک و چانه شریک زندگی ات بودی، برایت جای ِ برادری مثل ِ ابراهیم رزم آرا را نمی دهد. تو بی قرار ِ دستانی هستی که بی قرار ِ نوشتن اند، بی قرار ِ نوازش کردن گربه هایت هستند. انگشتانی که دوباره در اتوبوس ِ صد و شش ِ ونکوور گونه ات را لای ِ انگشتانش بگیرند و به ملایمتی به ملایمت دستان ِ آبروی ِ زمین بفشارند. تو حوصله ِ خیال کردن را نداری ولی شوق ِ دیدن برادر ِ مرده ات را داری. تو می خواهی جوادات دوباره برادرت را به حدی بخنداند که آبروی ِ زمین دست اش را روی ِ شانه جوادات بگذارد و بگوید:" جاواد هچ کس سنین کیمین منی اورکدن گولدورمیر" ، یعنی که کسی مثل ِ تو مرا از ته دل نمی تواند بخنداند. تو دنبال ِ خنده جواد و ابراهیم ات از بالکن ِ خانه تان می نشینی، ولی کوچه را بدون ِ آبروی ِ زمین می بینی. می خواهی ابراهیم دوباره زنگ خانه تان را بزند و بگوید که مزاحمتان نمی شود،فقط می خواهد بورژوا، گربه تان را از پنجره نشانش بدهید. می خواهی هزاران بچه گربه را به گربه خواندگی قبول کنی و ابراهیم ات اسمشان را انتخاب کند. می خواهی روزی از آن روزهای دلگیر ِ و بارانی ِ ونکوور برای ِ دیدن خنده ِ آبروی ِ زمین به ابراهیم بگویی که او گاد فاد ِر ِ گربه هایت هست. می خواهی شعر ِ خلیل خلیل در آوار ِ این گنبدِ کهنه برگرد و یک بار ِ دیگر از فلق شروع کن را بخوانی و فریاد بزنی: ابراهیم ابراهیم در آوار ِ این گنبد ِ کهنه بر گرد و یک بار ِ دیگر از فلق شروع کن، ولی ضجه ِ جوادات را می بینی و می دانی که ابراهیم تان، این یگانه آبروی ِ زمین تان برگشتنی نیست.
رقیه رزم آرا

No comments: