Sunday, January 13, 2008

بر مزار ابراهیم / محسن هرندی


ابراهیم رزم‌آرا، ارومیه متولد شده بود تا در قبرستان نیووست‌مینستر از این دایره خارج شود. از سرزمینی گریخته I’m Really Sorry بود که مزد گورکن را تاب نمی‌آورد. زبان مادریش را به کام کشیده بود تا با

پیوندی را که گره نمی‌خورد برقرار سازد، که نساخت. باران ساعت دوازده ظهر چتر مشایعت کننده‌های ابراهیم رابا زکرده بود و سوز سردی که می‌وزید سرها را در حفره‌ی دو شانه فرو می‌برد. دایره‌ای از مرد و زن با تابوتی که ابراهیم در آن آرام گرفته بود به خود شکل می‌گرفت که دیدم من هم در این دایره ایستاده‌ام. دایره‌ای که قرعه‌ی جایزه آن روزش، نصیب برنده‌اش شده بود. نگاه کردم، کجا ایستاده‌ام، برای تسلیت یا برای تبریک، به کدام ابراهیم، برای این ابراهیم چند شاخه گل آورده‌ام. زمان سرد و تلخ داشت به آرامی از سرمان می‌گذشت. بی‌صبری در وجودم لبریز شده بود و می‌برد مرا تا بروم درِ تابوت ابراهیم را باز کنم. تنها خفته این جا این شاعر، در یک تابوت چوبی. سلام رفیق! همدلی، هم صحبتی، هم سایه‌ای، چه جای گرمی، بیرون می‌دانی سرما دارد دندان می‌شکند، لبخند می‌زند. کتم را در آورم بپوشی!؟ سرما استخوان‌ها را می‌لرزاند، تو چطور سردت نیست! با صدای هق‌هق گریه و جیغی کوتاه، سر از تابوت ابراهیم بیرون می‌آورم، می‌بینم منصور کنارم ایستاده است. اشاره کرد به زن و خواهر ابراهیم، باران ول نمی‌کند. هق‌هق گریه که فرو نشست، سرها دوباره در حفره‌ی دو شانه فرو رفت و دایره داشت تنگ‌تر می‌شد که به خودم برگشتم. ابراهیم گفت: نمی‌آئی! گفتم آمدم. منصور گفت کجایی بیا زیر چتر! زیر یک چتر ایستاده بودیم که من دوباره رفتم سراغ ابراهیم. گفت: «بیرون توی آن دایره داری حسرت مرگ مرا می‌خوری!» راست می‌گفت از این احساس‌ها نداشته باشی نمی‌توانی شعر بگوئی، قصه بنویسی، نقد کنی. و حالا ابراهیم داشت یکی از شعرهایش را می‌خواند و من گوش می‌دادم. آرنج منصور خورد به دستم، سرم از حفره‌اش بیرون آمد، داشت می‌رفت صورت رفیق و یار غار ابراهیم را ببوسد. بغلش کرد. دلداریش داد. نوبت من شد، چشم‌های جواد تازه داشت به نور بیرون از تابوت ابراهیم عادت می‌کرد که من برگشتم سراغ ابراهیم. منصور گفت من می‌روم، چترش را داد به من و رفت. دایره داشت مثل یک حباب آماده‌ی ترکیدن می‌شد که ابراهیم گفت: چرا دم در ایستاده‌ای! باران تندتر شده بود. چتر را بستم. گورکن‌ها بلند شدند.

به ترکی گفت: خوش گلدی!


http://shahrgon.com/fa/news/1011.htmlبرگرفته از سایت ِ هفته نامه شهروند ِ ونکوور

No comments: