Saturday, January 12, 2008

نرولطفا ابراهیم، بگذار مژده گانی بگیرم

دروغ نمی خواهم بگویم که تو را هر شب من در خواب نه، که هر روز چشم باز کرده و نکرده از خواب که چه عرض کنم، ما که از خواب رفته ایم، روبرویم نشسته ای و لبخند می زنی و این نه به خاطر ِ عکس هایی است که از تو بر دیوارهای ِ خانه چسبانده ام، و نه به خاطر ِ خنده هایت در گوشه هایی از خواب هایم. آ خر تو چقدرباید نمرده باشی که من صدای ِ در زدن ات را با همین گوش های ِ خودم که مثل ِ گوش های تو کوچک نیستند بشنوم و نه با فرار ِ گربه هایم برای ِ پنهان شدن زیر ِ تخت و پشت ِ پرده ای شاید هر بارکه دری در این خانه به صدا در می آید. آن روز صبح دو بار بیدار شدم و از چشمک درنگاهم دنبال ِ تو بود و نیم رخ همیشگی ات در انتظار ِ باز شدن در. گفتم آمده ای بگویی که داشتی با ما شوخی می کردی، از آن شوخی های ِ تاریک و غم زده که در نهایت بی رحمی بخشودنی هستند و در نهایت آشفتگی، پذیرفتنی. وای که چه مژده گانی بزرگی از طرف ِ مادر نصیبم می شد اگر آن روز صبح ناپدید نمی شدی بعد از در زدن ات. این مژده گانی به یقین با مژده گانی های ِ دیگر مادر برای ِ هر اتفاق ِ خوب برای ِ تو فرق می کرد. این حادثه دیگر مثل ِ قبولی تو از دانشگاه نبود که من مثل ِ خواهرم انگشتر ِ طلا بگیرم و یا مثل ِخبر ِ قبولی تو از بانک نبود و یا مثل ِ مرخصی ها ی ِسربازی ناگهانی ات که زنگ بزنی و بگویی که من در ترمینال ِ ارومیه هستم و من و حسن با آن پاهای ِ شش یا هفت سالگی مان تا فلکه زنجیر ِ ارومیه دویده باشیم که تو را ببینیم و برای ِ این اول دیدنمان از مادر مژده گانی بگیریم. تو اگر بودی آن روز که در را دو بار زدی و نبودی، لابد مادر دیگر هر روز سر ِ قبر ِ پدر نمی رفت که بگوید اولین اولادمان و پسر ِ بزرگمان من که بارو نمی کنم ولی می گویند انگاردر آن سوی دنیا از دنیا رفته است. باور کن من نمی خواستم چیزی بگویم ولی گفتند مادر است و شاید بخواهد چیزی در حق ِ فرزند ِ از دست رفتن اش بکند اما نمی دانستند که مادر هرگز این خبررا باور نخواهد کرد و پیش ِ خودش خیال خواهد کرد که تو داری بی وفایی می کنی که زنگی نمی زنی تا سراغش را بگیری و او صدایت را شنیده و نشنیده مثل ِ همیشه به گریه بیفتد. گفتند بگو مادر است و ندانستد مادر اگر می توانست در اولین فرصت تن بیمارش را این ور ِ دنیا می کشید تا تو را ببیند و خیالش راحت شودمثل ِ آن روزی که تو را در خواب دیده بود وبه سراغت با کیک و نوشابه ای آمده بود و تو را وقتی شینده بود از همکاران ‌بانک که بستری کرده اند با گریه به بیمارستان رسانده بود و با این که صبح ِ زود بود و وقت ِ ملاقات نبود، اما او تو را ندیده از بیمارستان خارج نشده بود با وجود ِ چندین نگهبان و پرستار و دکتر. یادش به خیر که چقدر با من و حسن دعوا کرد بعد از ظهر ِ آن روز که چرا او را با خبر نکرده بودیم که ابراهیم، این یکی یک دانه اش در بیمارستان است. مادر هنوز نمی داند که تو سال ها پیش که با آن لبخند هایت خودت را به او می رساندی، دو بار دچار ِ حمله ِ قلبی شده بودی. لابد اگر می دانست می گفت ما را چه به این مرض ها، شاید اگر آشی یا خاکینه ای بخوری حالت بهتر می شود و نمی دانست که این دوا درمان های ِ سنتی حالت را خوب که نه، شاید بدتر هم بکنند قلب ِ بیمار ِ تو را.

No comments: