Thursday, January 10, 2008

اگر خدایی بود -برای ِ ابراهیم رزم آرا - نوشته شده در روزهای ِ سخت ِ بعد از اولین حمله ِ قلبی ابراهیم در سال ِ ۱۳۷۸

دستمو پر کردم از گِل ِ رُس ِ تنور پزی ِ سر ِ کوچه. دست ِ خدا رو گرفتم و رفتیم. وقت ِ ملاقات تموم شده بود. همه اونو می شناختن. دست به سینه همراهی می کردن تا آخر ِ هر راهرویی که پیش می اومد. سی. سی. یو. رسیدیم. معرفی می کنم. داداش ِ خوب ِ بنده که هیچ وقت تنهامون نمی ذاره و این هم آقای ِ خدا جون. خندید. از کجا می دونی خدا مَرد هست؟ ظاهرش که نشون نمیده. ولی همه این جوری می گن. تنها اون مرد ِبزرگ می تونه حاجتتو برآورده کنه. توکل کن به اون مردِ بزرگ.و باز هم خندید.راست هم می گفت. خدا لباس ِ مردونه تنش نبود. لباسش زنونه هم نبود. نمی شد جنسشوتشخیص داد به راحتی. مثلا از رنگ ِ لباسی که تنش بود یا بلندی ِ و کوتاهی موها خبری نبود که داداش باورش بشه خدا مرد هست. ولی من خدا رو دیده بودم توی ِ خواب، بعد از فوت ِ بابام. البته این شکلی نبود ولی یادمه که یک مردِ قوی هیکل ِ چارشونه ِ کچل بود با کت شلوار ِ سیاه. اینو می گفتم. می بینی. هر روز با چند گرم جگری که با پول ِ آخر ِ برجش برا گربه ها کنار گذاشته بود از راه می رسید. اگه اون نباشه زبونم لال زبونم لال، من دیگه نفس نمی کشم. گربه ها خدا، گربه های ِ زمین ات دیگه میو میو نمی کنن. خدا چیزی نگفت. مادر بزرگ میگه دستی بالاتر از دست ِ تو وجود نداره. خوبش کن خدای ِ خوب. خدا چیزی نگفت و داداش داشت می خندید. بگیر این گِلو. مگه نه این که آدم هارو با گِل ساختی. بساز خدا، یه قلب ِ خوب و اعلا. گربه ها خوشبخت می شن. خدا چیزی نگفت. دست ِ داداشو گرفت. داداش چشماشو بست و سرش افتاد لب ِ شونش. داشت خندم می گرفت. حتما مادر اون لحظه مهر و جا نمازشو گم کرده بود و گربه ها همه از محلمون رفته بودن وقتی گِل تو دست ِ من خشکید و فهمیدم هرگز شفاعتی تو کار نبوده و این همه سال، من، مادرم، بیچاره گربه ها الَکی دلمونو برا یه ذره موهبت خوش کرده بودیم، که اگر خدایی بود ما را بدون ِ مثانه و معده و روده های ِ تو در تو می آفرید و هستی رااین همه کِش نمی داد به قول ِ داداش

No comments: