. آن روزکه بیرون آمدم باران می بارید. من یاد ِ آرامش تو در روزهای ِ بارانی افتادم و افتادم به سوی ِ تو. گفتم بروم به ابراهیم بگویم که حال ِ همه مان خوب شده است. آمده بودم برایت بگویم که جواد حالش خوب است. انگار دارد رفتن ات را باور می کند. آخر چگونه می تواند باور نکرده دنبال ِ جای ِ دنج و راحتی برایت در همین نزیکی های ِ خانه و در حوالی قلب مان بگردد. آمده بودم برایت بگویم که حال ِ پروانه ات خوب است، وگرنه چگونه می شود بی حضور ِ تو در خانه ای زیست که تو در آن نفس کشیده ای و اسمش را صداکرده ای. آمده بودم برایت بگویم که نگران ِ مادر نباشی که خوب ِ خوب است، وگرنه چگونه می شود در انتظار ِ دیدن فرزندت، و به قول ِ مادر، شاعر اوغلوم (پسر ِ شاعرم) روز شماری و شب شماری کنی ولی خبر مرگش را از دورترین جای ِ ممکن این دنیای ِ لعنتی بشنوی و هنوز دیوانه وار آواره کوچه ها و خیابان های ِ ارومیه نشده باشی. آمده بودم برایت بگویم که خلیل حالش خوب است، چرا که من صدایش را شنیدم. خلیل هنوز می توانست حرف بزند و از جواد بخواهد تا هر چه زودتر به ارومیه برود و تا دلشان بخواهد از تو و خاطرات ِ قدیمی تان حرف بزنند. آمده بودم برایت بگویم که هر چندمیدانم درکنار ِ جواد بودن ِ من به قول ِ خودت برایت آرامش عجیبی می دهد که هیچ کس نمی تواند بفهمد، اما برای ِ اطمینان ِ خاطر ِ عزیز تو هم که شده می خواستم برایت بگویم که من حالم خوب است،وگرنه چگونه می توانم از لیلا بخواهم که موهایم را کوتاه کند یا اینکه چگونه می شود بعد از ساعت ها کابوس برخیزم و دندان هایم را مسواک بزنم. آمده بودم برایت از قلیچ خانی بگویم که از هم زبانی هایمان بود و چه مرد ِ افتاده ای بود.راستی ابراهیم خیالش را هم می کردی که روزی فوتبالیست دوران ِ نوجوانی ات در خانه مان بنشیند و گوش به نوشته های ِ ما در سوگ ِ از دست رفتن تو دهد؟ آمده بودم برایت از گربه هایم بگویم، از جوشگون، این تخس ترین گربه مان که می گفتی :"بو منیم بالامدیر". این جوشگون که می گفتی بچه من است بی قرار ِ دست های ِ توست برای ِ شیطنت های ِ تازه اش. می خواستم برایت از ییلدیز و بورژوا بگویم که چگونه دوشنبه شب ها انتظار ِ دیدن تو را می کشند که در را باز کنی و تا آمدن ما بازی های ِ تازه ای برایشان کشف کنی. بورژوا می خواهد تو دوباره برایمان از آرامش ِ آرام دهنده اش بگویی و نگذاری که من هی در آغوشم بگیرمش. راستی اگر ییلدیز دنبال ِ اسم ِ تازه ای بود، من برایش چه بگویم. تو بگو ابراهیم که کجایی تو که من خیال ِ گربه هایم را آرام کند. آن روز من آمدم و به رسم ِ روزهای سیگارکشی مان سیگاری گیراندم لا ی ِ انگشتانم. گفتم شاید بوی ِ سیگار مجبورات کند که برخیزی و پکی بخواهی. تو بلند نشدی و من یادم افتاد که باید جواد هم در کنارم که رسم مان را اجرا کنیم. من آن روز آمدم و همه این حرف ها را برایت گفتم و خیال کردم که نه حال ِ تو را که می دانستم تو آرام خوابیده ای و شاید فردا پس فردایی پیدایت شود تا خواب هایت را برایمان تعریف کنی. یادش به خیر که انگار تنها تو خواب هایمان را می فهمیدی که آن گونه می گفتی:"بیلیرم، یاخچی بیلیرم نمنه دییرسن". یعنی که می دانی و خوب می دانی که چه می گویم. من آن روز ِ بارانی ِ ونکوور حرف هایم را برایت گفتم و خیال کردم که خیال ِ خودم را راحت کرده ام. حالم خوب ِ خوب بود تا لحظه ای که نوشته جوادم را که برای ِ تو بود خواندم. کاش بودی ابراهیم، "طعم ِ مهربانی و سیگار" ، کاش بودی و می دیدی جواد چه ها در نبودن ات برایت نوشته است. کاش بودی و دوباره برایش گوشزد می کردی استعدادش را برای ِ نوشتن. راستی حالا که تو نیستی جواد چه گونه باید فیلم نامه های ِ اشتراکی تان را تمام کند. ما باید از چه کسی مهر ِ تایید ِ نوشته هایمان را بگیریم. کاش قبل از هجرتت مثلا کسی را معرفی می کردی تا م دلمان این قدر در شک و شبهه نماند. خلاصه این که تو نبودی وقتی من صدای ِ شکستن کمر جوادم را در نوشته اش برای تو شنیدم. می دانم تنها تو باورت می شود اگر بگویم که کمر من هم مثل ِ چیزی که مرد ها از آن حرف می زنند شکست، چراکه این تو بودی که شباهت مرا به پسرهای ِ شلوغ ِ محله مان از همان روزهای ِ نخست ِ نوجوانی ام کشف کردی و مرا سیاوش نام گذاشتی. اگر بودی و صدای ِ شکستن ِ کمرهایمان را می شنیدی لابد نخست صدای ِ شکستن هایشان را با هم مقایسه می کردی، سپس از نوع ِ شکستن ِ این کمرها در زبان ِ زنانه و مردانه می گفتی و یقین دارم که درپایان برایم گوشزد می کردی که باید بتوانم خودم را از زبان ِ مسلط ِ و این گفتان ِ ملسط ِ حاکم بر زبان برهانم. تو به من بگو ابراهیم، ای لفظ ِ باصفا به قول ِ جواد، تو به من بگو قارداش که من چه گونه می توانم به رهایی بیندیشم وقتی با نا عادلانه بودن ِ این هجرت ِ عظیم توکه مثل ِ عقابی ظالم بر زندگی ام سایه افکنده است در جنگم. تو بگو قارداش، ای گوزل قارداش.
Saturday, December 22, 2007
Friday, December 7, 2007
چرا عذابم میدهی شاعر- جواد قهرمان نوهسی ـ ونکوور
«در بهت مرگ مؤلف، ابراهیم رزمآرا»
بابک احمدی در کتاب آفرینش و آزادی، از ناباوری «ژان ماره» به مرگ دوست شاعرش «ژان کوکتو» مینویسد. ژان ماره نمیخواسته که گریه کند چرا که ژان کوکتوی شاعر، خود در وصیت نامهی ارفه نوشته بود: «برای شاعر که گریه نمیکنند . . . او فقط خودش را به مردن میزند، ادا در میآورد.»ژان ماره حق داشت مرگ شاعر را باور نکند. شاعر اهل دنیای واقعی نیست که مرگش هم واقعی باشد. شاعر مقیم شعر است و بین نشانهها نفس میکشد. مرگ شاعر مصداق بیرونی ندارد. رفیق شاعرم، یاد بالیدن و بال، من نیز هنوز نتوانستهام و نمیخواهم مرگت را باور کنم. تو که شعر خانهات بود. تو که همیشه از قول هایدگر میگفتی «زبان خانه هستی است». تو که آنقدر شاعر بودی که من همیشه در کنارت از شاعر نبودنم شرمنده میشدم. یقین این خاموشی، مصداق بیرونی ندارد. لابد این هم حادثهی دیگری است در زبان، که خلقش میکنی. این مرگ نیست، شعر تازهای است برای هستیشناسی مرگ یا شاید تقلایی برای زیباشناسی یک مضمون نازیبا. این مرگ نیست، فقط نشانهی سرگردان دیگری است در بطن یک «متن گشوده» و لابد تو در حال بازی در یکی از نمایشنامههایت هستی و دراز کشیدهای روی سن خانهی فرهنگ ارومیه. رفیق شاعرم، طعم مهربانی و سیگار! من باورم نشد. نه آن روز که در اتاق عمل بوسیدمت و منتظر بودم بلند شوی و سیگاری بخواهی و نه آن روز که دنبال مراحل اداری دفن بودم و هی در خیابان چشم میچرخاندم که پیدایت کنم و با هم برویم دنبال این کارها. تو که میدانی چقدر از کارهای اداری بدم میآید. دیشب نزدیک صبح که برای خرید سیگار به پمپ بنزین سرکوچه رفتم، همان پسرک چینی که همیشه در قدم زدنهای شبانهمان میرفتیم و از او سیگار میخریدیم آن جا بود. یادت میآید که همیشه از ما میپرسید: شما چرا شبها نمیخوابید؟ و ما یک بسته “Peter Jackson” میگرفتیم با یک بسته “du Maurier”. دیشب وارد پمپ بنزین که شدم، بستههای سیگار را به عادت همیشه روی پیشخوان گذاشت. از من پرسید: دوستت کجاست؟ و من باور نکردم. گفتم همین نزدیکیها. در کوچه پس کوچههای یک شعر. مشغول غافلگیر کردن دالی پُررو و یا گیج کردن مدلولی سمج هستی. گفتم شاید همین نزدیکیها باشی. مثل همیشه در حال رام کردم مصداقی کثیف یا نصیحت کردن دالی سر به هوا. چه میدانم. من که باورم نمیشود. به هرکس که پرسید میگویم مشغول نوشتن شعر تازهای هستی با مضمون مرگ و به یقین باز هم مثل همیشه زبان را غافلگیر میکنی و معنای مسلط مرگ را، تا به خود بهجنبد، ویران. من که باورم نمیشود شاعر! هر کس پرسید؛ میگویم مشغول آشنائیزدایی از مرگ هستی. میگویم رفتهای به شکار تأویلی گنگ. من که باورم نمیشود شاعری مثل تو، تسلیم معنای مسلط مرگ شود. تو که از «مرگ معنا» برایمان مینوشتی. تو که تبار بیپدر و مادرترین واژهها را هم میشناختی. تو که آشناترین واژهها را غریب میکردی و غربتیترین و لهجهدار ترین کلمات را دوست و آشنا. مرگت باورم نمیشود مگر نه این که تو شاعری شالوده شکن بودی؟ چرا بند از بند مضمون مرگ، باز نمیکنی؟ چرا شالودهاش را به هم نمیریزی، َمرد! مگر نه این که واژهی مرگ، رام شدهی قلمات بود؟ چرا با شلاق بر گردهاش نمیزنی که مقابلات زانو بزند. مگر از قول کافکا نمیگفتی «نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است» چرا از این ردیف مردگان بیرون نمیجهی؟ چرا عذابم میدهی شاعر! مگر نه این که سالها بود به دنیای شعر کوچ کرده بودی و من برای دیدنت باید از کوچه پس کوچههای هزار نشانه سراغت را میگرفتم. تو این جا چه کار میکنی؟ تو که اهل این جا نبودی شاعر! من که باور نکردم ابراهیم. حتی وقتی که در اتاق اوژانس، شادمانی مرگ را بر چهرهات دیدم، گفتم این هم کابوس دیگری است. حتی حرف نیچه نجاتم نداد که میگوید: «آنان مرگ را سترگ میشمارند چرا که هنوز شادمانی مرگ را نشناختهاند. مردم تا به امروز ندانستهاند که شادمانهترین جشنها را چگونه پاک شمارند». من که باورم نمیشود رفیق. مگر نه این که ابراهیم بودی و از میان آتشینترین شعرها، قبراق بیرون میآمدی. میخندیدی و میگفتی: «سلام دایی اوغلی*». مگر نه این که میگفتی «برای مردن، همیشه زود است». من که باورم نمیشود شاعر. میگویم مشغول نوشتن متنی هستی، یا مشغول حکایت ابر روایتی، که هزار و یک شب طول خواهد کشید. من که باورم نمیشود. منتظرم که تلفن بزنی و با شعر تازهات برویم بنشینیم Tim” “Hortons ** چایی بخوریم و گم بشویم در هزار توی شعرهایت. من باورم نشده «بیبی اوغلی»***. اما از آن روز که از دفن آمدهایم، حال پرندهای را دارم که از چال کردن بالهایش آمدهباشد. نشستهام و رویاهایم کپک میزنند. دارم تهی میشوم رفیق. دارم تمام میشوم. خودت خوب میدانی که وقتی کمر مرد میشکند، چه صدائی دارد. من که باورم نشده رفیق. تو که هنوز از «اَبَر روایت» برایم نگفته بودی. تو که هنوز گوشه گوشهی خوابهایم میخندی و سیگار میکشی. تو که انبوه معجزه بودی و بهانهای برای تحمل این هستی، با تمام لجنها و نکبتهایش. تو چقدر شگفت بودی َمرد! که در میان شلوغی و همهمههای معاش مرا با خود به دل نرمترین خیالهای شاعرانه میبردی. تو چقدر رها بودی وقتی که بیخیالِ ارتشهای میلیونی و بمبافکن و بمب اتم میخندیدی. بیخیال خطرناکترین دیکتاتورها و بمبها. تو چقدر جاودانه بودی وقتی که میخندیدی. چه بزرگوار بودی وقتی که دست در جیب میکردی و مشتی آب نبات بیرون میآوردی و میگفتی: طعم نعنائی یا آلبالو؟ تو چه زلال بودی ابراهیم. تو چه لفظ با صفایی بودی َمرد. یادت هست؟! میگفتم حالم از زمان و مکان به هم میخورد. مکان آدم را دور میکند، غریب میکند. زمان آدم را پیر میکند، میکشد. میگفتم زمان و مکان آدم را مچاله میکند، حقیر میکند و تو میگفتی: بنویس. فقط شعر، آدمی را از این حقارت نجات میدهد. بنویس! من هنوز باورم نشده رفیق! اما بدجوری دلتنگت شدهام. گربهای که برایش غذا میبردیم و نوازشاش میکردی، سر خیابان چهارم، بیقراری دستهایت را میکند. کوچههای New Westminister طلب نفسهای گرمت را میکنند. این کوچههای غربی، بیقراری نفسهای شاعری را میکنند که هر شب در گوششان شرقیترین ترانهها را میخواند. باورت میشود این کوچهها «فریاد» شجریان و «لالاییهای» بهبودف را سراغ میکنند.من که باورم نمیشود بیبی اوغلو. میگویم شعر تازهای مینویسی و لابد خواستهای مصداق بیرونی «مؤلف مرده» را به ما نشان بدهی. میگویم درگیر یک تجربهی هستیشناسیک هستی. و سرت شلوغ است. من باورم نشده شاعر! و به قول خودت در زبانیت زبانم چرخ میزنی. و من منتظرم که زنگ بزنی و بگویی: سلام دایی اوغلو و بعد با هم برویم Tim Hortons و چایی بخوریم. مگر نه این که خودت همیشه میگویی: «برای مردن، همیشه زود است.» ------------------------------------
* دایی اوغلو = پسردایی** اسم کافی شاپهای زنجیرهای در آمریکای شمالی*** بیبی اوغلو = پسر عمه
Sunday, November 25, 2007
ابراهیم رزم آرا، آبروی ِ زمین
وقتی برادرت می میرد، تو دیگر حوصله خیال کردن را از دست می دهی، مخصوصا وقتی برادرت آبروی ِ زمین باشد. حتی خیال ِ این که روزی بعد از سال ها در فرودگاه ِ ونکوور ِ کانادا منتظر ِ چشمانی شبیه ِ چشمان ِ مادرات ، دستانی شبیه ِ دستان ِ خودت و فک و چانه ای شبیه ِ فک و چانه شریک زندگی ات بودی، برایت جای ِ برادری مثل ِ ابراهیم رزم آرا را نمی دهد. تو بی قرار ِ دستانی هستی که بی قرار ِ نوشتن اند، بی قرار ِ نوازش کردن گربه هایت هستند. انگشتانی که دوباره در اتوبوس ِ صد و شش ِ ونکوور گونه ات را لای ِ انگشتانش بگیرند و به ملایمتی به ملایمت دستان ِ آبروی ِ زمین بفشارند. تو حوصله ِ خیال کردن را نداری ولی شوق ِ دیدن برادر ِ مرده ات را داری. تو می خواهی جوادات دوباره برادرت را به حدی بخنداند که آبروی ِ زمین دست اش را روی ِ شانه جوادات بگذارد و بگوید:" جاواد هچ کس سنین کیمین منی اورکدن گولدورمیر" ، یعنی که کسی مثل ِ تو مرا از ته دل نمی تواند بخنداند. تو دنبال ِ خنده جواد و ابراهیم ات از بالکن ِ خانه تان می نشینی، ولی کوچه را بدون ِ آبروی ِ زمین می بینی. می خواهی ابراهیم دوباره زنگ خانه تان را بزند و بگوید که مزاحمتان نمی شود،فقط می خواهد بورژوا، گربه تان را از پنجره نشانش بدهید. می خواهی هزاران بچه گربه را به گربه خواندگی قبول کنی و ابراهیم ات اسمشان را انتخاب کند. می خواهی روزی از آن روزهای دلگیر ِ و بارانی ِ ونکوور برای ِ دیدن خنده ِ آبروی ِ زمین به ابراهیم بگویی که او گاد فاد ِر ِ گربه هایت هست. می خواهی شعر ِ خلیل خلیل در آوار ِ این گنبدِ کهنه برگرد و یک بار ِ دیگر از فلق شروع کن را بخوانی و فریاد بزنی: ابراهیم ابراهیم در آوار ِ این گنبد ِ کهنه بر گرد و یک بار ِ دیگر از فلق شروع کن، ولی ضجه ِ جوادات را می بینی و می دانی که ابراهیم تان، این یگانه آبروی ِ زمین تان برگشتنی نیست.
رقیه رزم آرا
Subscribe to:
Posts (Atom)